......[      AhmadAli    Kargaran        ]......

......[ AhmadAli Kargaran ]......

Artist .environmental art & site spesific installation .Born in Gambroon city. Iran.
......[      AhmadAli    Kargaran        ]......

......[ AhmadAli Kargaran ]......

Artist .environmental art & site spesific installation .Born in Gambroon city. Iran.

جری پولاک JERRY POLAK

دو چیز رسمن" جری پولاک" را به فنا داد ، یک کتاب و یک آلبوم موزیک .

سال پنجاه و شش شاپور غلامرضا  پهلوی به همراه هیئتی از دوستان و نزدیکانش به مناسبت ورود کشتی میکلانژ عازم  بندرعباس می شوند بعد از یک روز اقامت در میکلانژ به پیشنهاد فرح دیبا با یک کشتی نظامی وارد جزیره هرموز می شوند آنموقع اسکله هرموز سمت قلعه بود و   خانه جری پولاک  اینجایی  که الان اسکله هست . عصر همان روز همه جمع می شوند ساحل روبروی خانه جری که الان لنگرگاه است ، ساحلی ماسه ای با شیبی ملایم  روبه غروب  دریا  . 

  جماعت فرنگی و ایرانی لخت می شوند و می پرند توی آب ،همراه با بساط شراب و وید و ظاهرن همراه یکی شان مقدار زیادی ماشروم  بوده . این طور که پیداست یکی پیش از این خوب می دانسته قارچ جادویی دوای سفر به درون هرموز است . همان اول شب شاپور غلامرضا به پاس مهمان نوازی جری دو  چیز جلو جمع به او هدیه  می دهد هر دو را هم آنطور که می گویند به طور اتفاقی از توی قفسه کتابخانه کشتی میکلانژ برداشته بود  یک آلبوم  "گروه بیتلز" و یک کتاب  از  "تیموتی لیری" که در دانشگاه هاروارد نوشته بود همان کتاب مشهور تبتی  برگرفته از نوشته های " پادما سامباوا "  .

نیمه شب که همه گرم در شادی و خوشگذرانی بودند جری ظاهرن سخت نگران واکنش مردم جزیره بوده. توی همه این چند سالی که هرموز زندگی می کرد هیچگاه نشده بود که پایش را از حرمت عقیده و باور مذهبی مردم فراتر بگذارد حتی خیلی ها هنوز هم می گویند "ژوژو"  (که بعضی ها می گفتند زنش بوده و بعضی هم میگویند دوست دخترش )، همیشه چادر بندری کوول میزده و توی ساحل همراهش قدم می زده. (تا این حد مراقب  ). ولی خب آنشب در ملا عام و جلو چشم همه ی هرمزی ها شاپور  بساط عیش و نوش راه انداخته بود . همین می شود که نیمه شب بدون آنکه حتی ژوژو خبر دار بشود کتاب  را بر می دارد و می رود سمت صحرا . کجا ؟ کسی نمی داند. فقط از قول" موسا بِراهیم" سه روز بعد لخت و پتی زیر کنار دو خواهران سمت ساحل انکاسی پیدایش کرده بودند .( این کنار دو خواهران الان نیست توی طوفان سال شصت از ریشه کنده شد ).

این را تا همینجا داشته باشید تا زمانیکه کامران دیبا سال هفتاد و یک توی یک کافه ای در پاریس جری را ملاقات می کند آنهم به اصرار جری که تلفنی چند بار از مهندس دیبا میخواهد برای ساخت یک مجموعه مسکونی توی جزیره ای در دریای کارائیب کمکش کند . دیبا هم می پذیرد و قرار میگذارند . از قول دیبا جری پولاک می خاسته برای یهودیان یک مجموعه بسیار مجهز بسازد که همان جلسه اول دیبا با صراحت می گوید من برای این صهیونیست ها کاری انجام نمی دهم . بعد هم جری می گوید نه اشتباه فهمیدی راستش من نقشه ام این است که یک شهرک مجهز و بروز با تمام امکانات رفاهی  برایشان بسازم حتی یک باند هلی کوپتر هم بخشی از طرح و نقشه است مهندس هم می گوید : خب ! جری  ادامه می دهد ببین منم با تو همنظرم با این تفاوت که وقتی همه شان آمدند و آنجا ساکن شدند زیر تک تک خانه ها را بمب کار گذاشته ام و  همه شان را باهم یک هو بومب،  می ترکانم. به اینجا که می رسد دیبا شصتش خبر دار می شود که این بابا قاطی کرده و همانجا برای آخرین بار است که می بیندش . چند سال بعد  "عطا امیدوار "که به ملاقاتش در بیمارستانی روانی در پاریس می رود می بیند خیلی وضعش خراب است و سیم هایش باز شدنی نیست ظاهرن آنزمان تنها کسی که بالای سرش بود و کارهایش را رسیدگی می کرده همان ژوژو بوشهری بوده . امیدوار می گوید کادر بیمارستان را وادار کرده بود بالای کلاکت تختش بنویسند " جری هرموزی " و خیلی هم  بابت این قضیه جدی بوده . آخرین نفری  که کنارش ماند ژوژو بود همان یار همیشگی که تا پای مرگ کنارش نسشت . داستان ژوژو هم بر می گردد به همان سال های اولیکه جری آمد جزیره هرموز . طی چند سفری که رفته بود تهران برای پیگیری ساخت" مدرسه اچ "همانجا توی دفتر هویدا ژوژو را می بیند ژوژو هم که تازه از سناتور بوشهری جدا شده بود باهاش می آد هرمز و بعدش هم که گفتم تا نفس آخر کنارش می ماند .

اما داستان  آن شب و کتاب و گم شدنش را کسی نمی دانست تا اینکه سال پیش برای آماده کردن نمایشگاه " اهل باد " توی خانه جری پولاک داشتم یکی از پریزهای برق را باز می کردم تا ازش برای تابلو پرتره جری پولاک که چند سال پیش کشیده بودم ،نور بگیرم . دیدم چراغ فاز متر خاموش است سیم لخت پریز توی دستم بود که "مجتبی فرهادی" از پشت در به خیال اینکه کسی توی خانه نیست فیوز را زد ، بعدش هم  اصلن متوجه نمی شود که من داخلم  و می رود سمت کافه .  

کل زمان تا فیوز بپرد سه ثانیه بیشتر نشد، اما همان زمان برای من خیلی کشیده شد شاید باندازه ی یکساعت  ،  پرتره جری روبروی صورتم توی یک دستم بود و توی  یک دست دیگرم سیم لخت که از دیوار بیرون کشیده بودم  اولش حس کردم از پا هایم چیزی شبیه  یک دسته سوزن بالا می آید بعد به وسط های بدنم که رسید عین آنکه توی یک توده مذاب غرق بشوی داشتم آب می شدم درد شدیدی توی ستون فقراتم پیچید خیلی شدید طوری که صورت جری توی تابلو داشت همراه من آب می شد سر جری آنقدر بزرگ و بزرگ شد که من فرو رفتم داخلش ، نمی دانم حس کرده اید چطوری رنگ ها غلیظ می شوند و مثل توده ای حجیم تو رادر خودشان فرو می برند عین همان حس را  داشتم ، داشتم داخل  صورت و استخوان جری می شدم . اینجا دیگر خبری از درد نبود و یک حس خوشایند ملایمی داشت، انگار باد و هوا و آب همه شان سنگین و سبک شوند رنگ ها همه کم و کمتر شدند تا رسیدند به یک رنگ آبی خیلی غلیظ . بعد آهنگی از گروه بیتلز شنیدم صدا را شناختم صدای "جان لنون" بود که توی بلند گویی دستی می خواند  " فردا هرگز نمی داند  "Tomorrow Never Knows و همینطور ادامه پیدا کرد. ناگهان  از توی رنگ آبی دیدم معلق ایستاده ام ، آهسته دورم چرخیدم دیدم روبرویم جری تمام هیکل  مثل من معلق است . جند بار با هم چرخیدیم بعد انگار از توی خانه اش با هم قدم بزنیم سمت ساحل ، رفتیم کنار آب ایستادیم . از دور وسط "نِمپیر"، باد یک "مَنشوُبَه" رنگ و رفته را آورد پیش پای ما، بی اختیار رفتیم داخلش ، کف منشوبه کتابی افتاده بود که وسطش باز بود و عبارت " باردوی سوم " بالای صفحه، سمت راستش نوشته بود. دو تا پاروی چوبی هم دو طرف اش . پاروها را برداشتیم و زدیم به آب از سمت شمال جزیره رفتیم جنوب درست به خط فرضی شمال غربی  که نقطه مقابلش هست جنوب شرقی . جایی نزدیکی ساحل آنطرف هرموز چند تا غار دریایی بود که قبلن توی "مفنغ" دیده بودم ، چند تا "رونگ" بلند از پشت سرمان منشوبه را هل دادند توی غار ، چند متری که رفتیم، غار کاملن تاریک شد بعد نمی دانم چقدر جلوتر رفتیم که از ته غار نوری پیدا شد بالای سرم حفره ای باز بود که می توانستم به وضوح ببینم کجای جزیره است همانجاییکه اگر قبل از معدن خاک سرخ  خوب نگاه کنی یک رد  خاکی مالرو هست به سمت راست بدن،  و بعد که چند صد متری پیاده بروی به دشت باز و خاک مطبوعی می رسی  که همیشه سبز است و حال خوبی دارد ،همانجا که می گویند زمانی باغ توران شاه بوده یعنی بیش از هزار سال پیش .

دوباره سرم آمد پایین، روبرو انتهای غار را دیدم ، همین موقع جری گفت: تو همین جا بمان من الان برمی گردم. من توی منشوبه نشستم و جری رفت سمت انتها . از دید چشمهایم که دور شد،نشستم کف قایق و  کتاب را باز کردم : کل کتاب ورق هایی سفید بود و تنها توی صفحه آخر این عبارت نوشته شده بود :    

ای زاده خاندان شریف ، اگر درنیافته ای که تاکنون چه روی داده است ، از حال به بعد کالبدی که در زندگی گذشته داشتی رنگ می بازد و کالبد آینده ات واضح تر خواهد شد . از این رو اندهگین می شوی و فکر میکنی " حال که اینچنین رنج می برم در پی هر کالبدی خواهم بود که ظاهر شود " .    

احمد علی کارگران

جزیره هرموز  

 +منشوبه : ( ماشووه ، منشووه ) قایق کوچک ماهیگیری

+ نِمپیر : مِه غلیظ

 +رونگ : موج بلند

+ کشتی میکلانژ : یکی از دو کشتی بزرگ تفریحی میکلانژ و رافائل که  بهارسال 56 ایتالیا بابت بدهی به ایران تحویل داد. میکلانژ به بندر عباس آمد و رافائل  بوشهر


عکس : امیر دبه گر ( نمایشگاه اهل باد)

نقاشی پرتره  ی جری پولاک : احمد علی کارگران 1396

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد