......[      AhmadAli    Kargaran        ]......

......[ AhmadAli Kargaran ]......

Artist .environmental art & site spesific installation .Born in Gambroon city. Iran.
......[      AhmadAli    Kargaran        ]......

......[ AhmadAli Kargaran ]......

Artist .environmental art & site spesific installation .Born in Gambroon city. Iran.

«انــــــگشت چپ نــــــــــــــــــمناک»

«انگشت چپ نمناک»
زمانی ازسال هست که دریا خودش را تا حد ممکن بالا می‌کشد. آن‌وقت است که تمام بدن‌های چال شده در شوریِ دریا نفس می‌کشند، لاشه‌های تهی از گوشت و خون، هیکل‌های سفید و بی‌نهایت سبک، بالا می‌آیند و بر سطح خشک خاک مسلط می‌شوند در همان حدود که ارتفاع از سطح آب زیر صفر است.

  

همین زمان است که بدترین وقت ممکن برای انسانی زنده است که به ندانستن جایی قدم گذاشته که از حد بالای دریا زیرتر رفته است. به سطح صفر قدم گذاشتن در آن زمان از سال، کابوس‌هایی در بیداری می‌آورد، حس تهی شدن تدریجی درون‌ات از احشا، از همه‌ی مخلفات‌ات، از خون، از گوشت و از رگ.
*
٫٫ به سختی از دره‌ی عمیق «گور گِلک» پایین رفتم. تا نیمه خوب بود اما بعد حس کردم هوا سنگین می‌شود. سنگین و سنگین‌تر، به کف گور سرخ که رسیدم چیزی کوچک و سفید که وسط گور بالا آمده بود به چشمم آمد. رسیدم خم شدم که بردارمش، شئ کوچک و پوسیده‌ای به‌ اندازه چند سانت، به سنگی کشیده یا تکه‌ای از سفال یا تکه‌ای چوب می‌ماند، نمی‌دانم شاید هم بند انگشت.
از گِلَگ‌ بیرونش کشیدم، حس خوشایندی داشت. انگار تکه‌ای از استخانم را از گورم برداشته‌ام ،گذاشتمش توی جیبم و راه افتادم. پَسین رسیدم «مُفَنغ». همان هوا، همان سنگینی، همان فشار. انگار این‌جا هم سطح صفر است.
شب نیمه نبود که یاد استخان افتادم از جیبم بیرونش آوردم، حس کردم تکه‌ای گوشت بهش چسبیده، بو می‌دهد، انگشت‌هام خیس شده‌اند، دستم را بالا بردم که توی نور زرد آتش درست‌تر ببینم ، بند انگشت کوُکَلی آدم بود.
بند انگشت دست چپ قطع شده‌ی «بآٰس » بود .
من و بآس هم‌محله‌ای بودیم و همکلاس دبیرستان، از سال سوم بآس دو چیز به زندگیش اضافه شد. اول این‌که سه روز آخر هفته با قایق موتور سنگین، خصب، جنس، قاچاق، مشروب، موز .
دوم توی راه برگشت از مدرسه‌، ظهرها دخترهای دبیرستانی را با انگشت کوکلی دست چپش اَنگُل کند. دو کار لذت بخشی که برایش کیف می‌داد و داستان همیشگی‌اش برای صبح‌های کلاس چهارم تجربی دبیرستان ذاکری بود.
جنازه ی بآس را روز امتحان زبان ثلث دوم توی گورستان بندر دفن کردیم. بآس درست نرسیده به خَصب بین کوه‌های دو پستان افتاده بود توی آب، پره‌های موتور قایق تکه‌ی چپ بدنش را کنده بود. سه روز بعد لاشه‌ی باد کرده‌اش از مفنغ بالا آمد.
حالا من استخان خیس بند انگشت دست چپ بآس را بالا گرفته‌ام، همان انگشتی که پیش از آن‌که دختری را انگُل بکند، عادت داشت با اشتها توی دهانش بکند و با صدای بلند چُلُپ بیرونش بیاورد.٬٬*

* گِلَک : خاک سرخ هرموز
*
گور گلک: معدن خاک سرخ هرموز
*
مُفَنِغ: ساحل سفید جنوبی جزیره هرموز
*
بٰآس: عباس
*
کوکَلی: کوچک‌ترین انگشت دست
*
خَصَب : بندری کوچک در شمال عمان

+ تصویر: چیدمان محیطی « گرسنگی زیر سفر» بندرعباس، بلوار ساحلی
+
عکس : محمد سایبانی

 احمد علی کارگران

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد