......[      AhmadAli    Kargaran        ]......

......[ AhmadAli Kargaran ]......

Artist .environmental art & site spesific installation .Born in Gambroon city. Iran.
......[      AhmadAli    Kargaran        ]......

......[ AhmadAli Kargaran ]......

Artist .environmental art & site spesific installation .Born in Gambroon city. Iran.

"مرده ها زودتر می فهمند "

هرموز ، روز، سر بالایی جاده معدن گلک  به سمت دشت  گوسَغی

 

ناگهان با مشت محکم زد روی سقف کابین  و با صدای بلند داد زد امین، وایستا وایستا  ، امین ترمز زد، سرش را از شیشه جلو بیرون کرد و گفت: چه گفتی حمیده؟ امین این را نگفته بود حمیده از پشت تویوتای جگری پریده بود پایین. دست کرد با سرعت دستگیره ی درِ سمت راننده را گرفت و در را باز کرد و گفت : تیماس بپر پایین، این چه جور رانندگی ست؟ تیماس هاج و واج مانده بود که حمیده از ماشین کشیدش بیرون، دوباره گفت : امین امین الان است که  این بدختِ تویوتا بالا بیاورد، بعد دستش را برد از زیر فرمان ماسماسک کاپوت را کشید و با صدای تق کاپوت جگری پرید بالا، دود رفت به  هوا با صدای اینجوری فِشششش، همه رفتیم  جلو ماشین ایستادیم  ، امین با احتیاط کاپوت را بالا زد و با تعجب پرسید : حمیده از کجا می دانستی؟ فقط یک کلام گفت : "مرده ها زودتر می فهمند "

  

 

هرمز ، شب ، کمپ فرش خاکی

اول سعید از روی تبلتش  داستانی خواند از حسن کرمی ، بعد قرار شد عقیل تکه پاره های از دفترش را برای همه بخواند، که برنامه عوض شد  هوا سرد بود و آتش وسط هم خاموش ، رو به جمع گفتم سه تا برنامه دیگر تا آخر شب داریم برنامه بعدی را  خودتان انتخاب کنید که  سعید آرمات با صدای بلند گفت:  داستان ملمداس حسن در هرموز را که شنیدید  ،ببینیم این ملمداس تهرانی چه آورده ؟ همه رو کردیم به حمیده ، قرار بود نمایش  فیلم حمیده آخرین برنامه باشد اما همه مشتاق بودند  فیلم های حمیده را ببینند. چراغ را خاموش کردیم و نشستیم به تماشا ، فیلم که تمام شد نقد بیرحمانه شروع شد از چپ به راست از وسط به بالا ، از بالا به وسط ،صدا ها هم رو به بالا ، حالا دیگر به آتش و گرما هم نیازی نبود ، شنبه زاده که شاعر بود از وسط جمع بلند شد ایستاد و  گفت : فیلم باید جان داشته باشد. یکی در جواب گفت: عباس کیارستمی که جان ندارد؟

  وسط آن شب  ، فیلم حمیده سوژه ماجرا شده بود ، از ته جمع یکی  دیگر بلند شد  دست کرد پشت سرش خاک شلوارش را تکاند و همین طور که  داشت دور می شد گفت : ما که هیچی نفهمیدیم.

آخر شب دیدم حمیده رور به دریا تنها نشسته ، رفتم سمتش  گفتم : این  شیوه ی نقد ماست بهش عادت داریم و خواستم یک جوری دلش را بدست بیاورم  هی فک زدم و حرف  زدم ، ده دقیقه ای شد ،دیدم اصلن نگاهش جای دیگری است ، انگار من نیستم فقط شنیدم  آهسته زیر لب  گفت : "مرده ها بهتر می فهمند. "

 

تهران ، شب ، حوالی میدان تجریش

شب آخر جام جهانی 2014 است برزیل هفت گل از آلمان خورده بود و فینال  برای برزیل رفته بود روی هوا . شب هفدهم تیرماه است . از توی حیاط که وارد می شدی پر بود از درخت و گل و گیاه بعد وسط بوته ها و پیچک ها خانه  .  در که باز شد خودش آمد استقبال با روی خوش گفت خوش آمدی ، خانه پر بود از میهمان ، یک لحظه فکر کردم جشن سینمایی ها ست  دیدم وسط سالن مردی با عینک دودی ایستاده و همه دور ش جمع اند ، سرم را به آن سمت  چرخاندم و گفتم : اِ کیارستمی که جان دارد ! برگشت گفت : نمی دانستی ، زنده ها همه چیز را برعکس می بینند  . گفتم لابد من هم مرده ام ، برزیل هم الان نباخته ! ( خنده ) .

وارد سالن که شدم  دیدم  همه دور  میز یا گوشه ای روی  مبلمان  چند نفری باهم گرم گفتگو هستند بعد  از چند دقیقه ای  همینطور در هم قاطی می شود از این گروه به آن گروه می شوند ، چند مدتی  هاج و واج مانده بودم  که دیدم آن انتها ، گوشه ی کنار پنجره رو باغ   مردی لاغر با ریش بلند که  چهره اش کمی هم به بابا جی های هرموز میزد  تنها نشسته نگاهش هم به سمت بیرون است یک لحظه صورتش رابر گرداند و چشمش به من افتاد با دست اشاره کرد بیا،  پایم را تند کردم از وسط سالن رفتم سمتش گفت بشین اینجا کنار خودم جای تو اینجاست آمده ای قاطی اینها که چی همه شان آشغالند به خدا  ،بعد دست کرد از توی کیف کهنه اش پیپر را از توی جعبه در آورد برد سمت دهانش و با زبان خیسش کرد،  همین هین گفت : بچه کجایی ؟ گفتم : بندر گفت : هاااا "بنگ فقط بنگ بندِر" . پیچاندنش که تمام شد گفت : بسم ا..  "بنگ فقط بنگ بَندِرر" ! دومی پشت اولی  بعد همین طور سومی و تونلی از دود بود  که از سر ژولیده اش به هوا می رفت . به سیگاری دهم که رسید دیدم سرش  وسط دود ها  گم شد  از لابلای دود ها صدای ناله ای عمیق  ازش شنیدم  : آه  گل شیفته.

 بلند شدم رفتم سمت حمیده سوالم را نپرسیده  رو به من گفت  : "مرده ها عاشق تر می شوند."

 

هرموز ، ظهر ، ساحل فرش خاکی ، سنگ مرغان

دوربین اش را در آورد گفت اسم فرش امسال را چه گذاشته ای احمد  ؟ گفتم :  زار خاک . مکثی کرد گفت : یعنی چی ؟ بیشتر توضیح بده گفتم :  بعضی از خاک های این جزیره مثل آتش اند ، بعضی آب و بعضی هم  باد   ، این خاک ها هر چند صد سال یکبار جایشان عوض می شود  توی هم فرو می روند در هم می پیچند  با هم و در هم می شوند بعد تو گیچ می شوی که کدام شیرین است و کدام تلخ ، بستگی دارد توی کدام قرن بیایی هرموز  ، ببین  از بالا  که به جزیره نگاه کنی  انگار   از وسط،  دور خودش می چرخد  اینطوری مثل وسط این فرش . و هی حرف زدم و گفتم خاک خاک خاک خاک

سر دوربینش را آورد پایین آهسته گفت : " مرده ها به خاک  نمی چسبند." تو به خاکت بچسب.

احمد علی کارگران

مرداد 1400

جزیره هرموز

 

+عکس ها را مریم نحوی و حسام انصاریان گرفته اند

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد