......[      AhmadAli    Kargaran        ]......

......[ AhmadAli Kargaran ]......

Artist .environmental art & site spesific installation .Born in Gambroon city. Iran.
......[      AhmadAli    Kargaran        ]......

......[ AhmadAli Kargaran ]......

Artist .environmental art & site spesific installation .Born in Gambroon city. Iran.

"گربه های درخت طهماسبی"

"گربه های درخت  طهماسبی"


طهماسبی مردی بود بلند قامت ، چهارشانه،  خوش تیپ با چهره ای روشن ، طهماسبی با مادرش توی یکی از  کوچه های محله ی ما زندگی می کردند ، داخل  یک چادر کهنه و رنگ و رو رفته ، پشت خانه ی ممد یزدی .

طهماسبی هر روز صبح زود، ژیلت مخصوص و باکلاس خودش  را بر می داشت می آمد جلو  آینه زنگ زده که با گچ به دیوار چسبانده بود  ، ریش اش  را از ته  سه تیغ می کرد بعد با گوشه ی  بیژامه سفید رنگ و پاره اش  ، خمیر ریش را از صورتش  پاک میکرد.  برنامه روزانه اش هم این بود که می آمد می ایستاد سر همان  کوچه و منتظر می ماند تا ،کسی از آنجا رد بشود،  هر رهگذری را که می دید اگر مرد بود سلام می داد و اگر زن یا دختری بود کف  دست هایش را به هم می مالید  و برایش  سوت  می زد  این عادت روزانه و همیشگی  طهماسبی بود . از بس خوشتیپ بود اسمش را گذاشته بودیم "فردین "، تا بهش می گفتیم فردین عین گربه ای ملوس سرش را می چرخاند و با ناز و ادا   با دهانش سوتی ممتد  میزند( فقط همین موقع بود که برای مردها سوت می زد)  .   گاهی هم می شد که ما برای تماشای سوت زدن طهماسبی میرفتیم می نشستیم روبه روی همان کوچه تا  مسخره اش کنیم اما طهماسبی دیسیپلین خاصی داشت، بازنشسته ژاندارمری بود و خوب می فهمید اقتدار و ابهت  نظامی چیست ، محکم و با صلابت  به سمت ما می آمد چنان  خشمگین که  همه ما از ترس  پا به فرار می گذاشتیم.  

اوایل سال ۶۸ که  جنگ هم  تمام شده بود  خاطرم هست قبل ترش  ، در حد فقط چند بار  از رادیوی همسایه با صدای بلند  آژیر خطر حمله هوایی پخش شد ، پناهگاه و زیرزمینی هم که نبود همه جمع می شدیم توی حیاط خانه پدری  "تامبول " تا زمانیکه  صدای آژیر رادیو قطع می شد و اعلام وضعیت سفید می کرد  بیشتر  تفریح و خوشحالی بود  و بهانه  ای برای جمع شدن همه ما کنار همدیگر  .

 حالا  جنگ تمام شده بود  و نمی‌دانستیم  بعضی شب ها ، چه کسی صدای رادیویش را ناگهان  بلند می کرد و  بجای صدای آژیر قرمز ، یکصدا سوز و ناله بچه گربه پخش می شد ، اوایل فقط همسایه های نزدیک می شنیدند ولی بعد تر یک شب  از " تپه الله اکبر" زنی آمد و گوشش را چسباند به دیوار گلی خانه طهماسبی و یکریز داد زد «بَسِن، بَسِن » فکر  کردیم "گنوغ " است عین طهماسبی که " گنوغ " بود ." مِش فاتومَه" که  آمد زیر بغلش  را بگیرد و  بلندش کند  زن جیغ زد : بگو اینهمه نزاید، بَسِن دگه لامصب .

 یادم هست پیش از آنکه طهماسبی با مادرش بیایند توی  کوچه زندگی کنند توی یک خانه خیلی بزرگ زندگی می کردند با دیوارهای گلی . خانه ی طهماسبی چند تا درخت بزرگ هم داشت ،یکی از این درخت ها درخت "امبو "بود ما هر روز بعد از ظهر مسابقه "کاغذی" پرانی داشتیم ، برای درست کردن "کاغذی ها" باید از دیوار خانه طهماسبی  می پریدیم  توی حیاط  و دانه های "امبو "میچیدیم ، طهماسبی هم اگر ما را می دید دنبالمان می کرد و هرکداممان که گیر می افتادیم کتک مفصلی از او می خوردیم ( کتک مرگی )، بعد از چند مدت راه حل جدیدی پیدا کردیم از گوشه ی دیوار حیاط خانه ی طهماسبی یک سوراخ خیلی کوچک کندیم از این سوراخ فقط یک نفر می توانست رد  بشود آن هم کسی که جثه اش از همه ما کوچکتر بود بین همه ما "تامبول" ریز جثه تر و لاغر تر بود به همین خاطر همیشه او را با احتیاط از سوراخ رد می کردیم  "تامبول"  میرفت انبو ها را می چید پرتشان می کرد توی کوچه بعد خودش  از توی  همان سوراخ می آمد بیرون.

 

چند مدت به همین منوال گذشت ، ما به لطف  "تامبول"  همیشه چسب برای چسباندن کاغذ بادبادک های مان فراهم بود اما یک روز که تصمیم گرفته بودیم فردایش با بچه های محله "گور فرنگ " مسابقه بگذاریم مجبور شدیم دم دمای غروب "تامبول" را بفرستیم آن طرف سوراخ ،  هوا هنوز تاریک نشده بود که "تامبول"  از توی سوراخ رفت داخل ، نیم ساعتی گذشت  هر چه منتظر ماندیم"تامبول" برنگشت دلشوره افتاده بود توی دلمان ،هرچه از توی سوراخ صدا زدیم "تام بوووول" اما جوابی نمی آمد با خودمان  گفتیم حتماً طهماسبی او را گرفته و توی انبار خانه اش زندانی کرده ، تصمیم گرفتیم که یکی مان  برود دنبال اش . بعد از "تامبول"  من از همه لاغر تر بودم ، نگاه همه به سمت من برگشت می دانستم که اگر طهماسبی مرا بگیرد حتمن سر و کله ام را خونی  مونی می کند  ، ترسیده بودم بچه ها  به زور من را گرفتند و از توی سوراخ فرستادند تو  ، سرم که از آن طرف دیوار بیرون آمد هیچ چیزی پیدا نبود شب شده بود و تاریکی مطلق ،  نمی‌توانستم هم بر گردم، آرام خودم را سینه خیز توی حیاط خاکی خانه به جلو کشیدم می دانستم که درخت "امبو"  روبرویم است ، سینه خیز رفتم جلو تر،  از تندی نفس زدن هایم خاک خشک و سرد  وارد دهانم می شد،  تا رسیدم  پای درخت گلویم پر گِل شده بود، دستم را آهسته کشیدم به تنه زمخت درخت ، خودم را با لرز و رعشه کشاندم پشت درخت ،  نگاه کردم  ببینم طهماسبی  هست یا نه ،  سرم را به سمت چپ چرخاندم انتهای حیاط ،  فقط نور فانوس   پنجره اتاق مادر طهماسبی بود ،خیلی سنگین شده بودم خودم را به زور روی زانو هایم بلند کردم و  دوباره سفت چسبیدم به درخت ، سرم را دوباره چرخاندم دیدم  از لای در نیمه باز ،  نور فانوس بیرون زده ، گفتم حتماً طهماسبی "تامبول"  را زندانی کرده جرات نداشتم به سمت اتاق بروم. از بالای سرم  لای شاخ و برگ " امبو " صدای ‌خش خش  بلندی می آمد کم کم ناله هایی هم اضافه  شد ،جرات نداشتم سرم را بالا بگیرم آنقدر ترسیدم که ناگهان به سرعت دویدم سمت اتاق.

رسیدم دم در ، نفس نفس زنان ایستادم  سرم را آهسته از توی سوراخ نیمه باز به سمت داخل بردم  از لای در  دیدم " تامبول "  گوشه اتاق آرام  نشسته،  زانویش را بغل کرده ، لنگه در را هل دادم  گفتم: "تام بوووو" . " تامبول "   سرش را بلند کرد آهسته گفت :بیا،  بیا تو کسی نیست   فقط مُم طهماسبی اینجاست ، دیدم مُم طهماسبی زیر نور فانوس کنار پنجره نشسته و با دست هایش گهواره ای  را تکان میدهد، رو کردم به " تامبول "  با تعجب و ترس پرسیدم: چرا اینجا نشسته ای؟ " تامبول "   گفت : نترس طهماسبی نیست رفته " ماما دایه " بیاره .دوباره با تعجب گفتم :" دایه " برای کی ؟ گفت : "امبو"   گفتم: چه !!!  گفت : امشب قراره دوباره "امبو " بزاید، بیا ببین . از جایش پاشد آمد سمت من دستم را گرفت،  آمدیم  توی حیاط ، با انگشتش به سمت درخت اشاره کرد گفت: ببین .

  سرم را بالا بردم  دیدم از درخت" امبو " عین جنین های تازه ، صدها گربه آویزانند،  آمدم حرفی بزنم  ناگهان همه با هم سرشان را برگرداندند سمت من.

 

احمد علی کارگران

مرداد 1401

 بندر گامبرون

 

+ گنوغ : دیوانه

+امبو : درخت سه پستان

+ بسن : بس است

+کاغذی : بادبادک

+مُم : مادر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد