......[      AhmadAli    Kargaran        ]......

......[ AhmadAli Kargaran ]......

Artist .environmental art & site spesific installation .Born in Gambroon city. Iran.
......[      AhmadAli    Kargaran        ]......

......[ AhmadAli Kargaran ]......

Artist .environmental art & site spesific installation .Born in Gambroon city. Iran.

[ Ei Naku Saelen]ای ناکــــــــــــو ســــــــــــــائِلِن


ای ناکو سائلن

دست‌های خلیفه را جمع کردم و گذاشتمشان روی سینه‌اش. سرد بود و کمی هم ورم‌کرده، ریش بلند و سفیدش تا زیر قفسه‌ی سینه‌اش می‌رسید. به چشم‌هایش نگاه کردم باز بودند و رو به آسمان، دست کردم که ببندمشان دستم که از روی صورتش رد شد دیدم چشمانش هنوز باز است دوباره دستم را بردم روی صورتش و با کمی فشار بیشتر سعی کردم این دفعه ببندمشان، بسته نمی‌شدند، صاف زل زده بودند به آسمان.

  

لبه‌ی گودال از چهارگوشه چهار هیکل دراز که نمی‌توانستم صورتشان را ببینم ایستاده بودند خشک و بی‌حرکت مثل ستونی نرم و خیس کشیده و دراز که تا چشمم می‌دید رفته بودند بالا. طوری که واقعن هر چه زل زدم که چهره‌شان را ببینم چیزی پیدا نبود فقط حس کردم حالتی دارند انگار گردن‌شان را خم کرده‌اند و سرشان رو به پایین است و دارند به خلیفه نگاه می‌کنند.
برگشتم سمت خلیفه گفتم: خلیفه مرده‌ای، دیگر باور کن. حالا دیگر هیچ بادی هم نمی‌تواند برایت کاری بکند، بادها اگر می‌توانستند به داد تو برسند باید یک ساعت پیش کاری می‌کردند، حالا که ته این گودال خابیده‌ای و هیچ بادی نمی‌تواند این پایین بیاید اینجا فقط خاک است و خاک. لج نکن نگاهتو از آسمان بگیر، بخواب خب، ولی اراده کرده بود که پلک نزند و همین‌طور زل زده بود به بالا. خورشید درست بالای گودال بود. گفتم: آفتاب تیز است چشمانت را می‌سوزاند لج نکن پیرمرد. خلیفه همچنان بالا را نگاه می‌کرد و من هم کلافه از این رفتارش. منتول را برداشتم و دوباره شروع کردم به کندن گودال.
یک ساعت پیش زمانی که آمده بود توی اسطرلابی که روی زمین کشیده بودم تا آواز بخواند تازه خورشید داشت غروب می‌کرد. گفت: باید آتشی روشن کنی تا «سمما» را گرم کنم. جلدی پریدم و چوب آوردم که روشن کنم. گفت: باید چوب «اَرچِن» باشد. گفتم: ارچن از کجا بیاورم؟ توی این جزیره فقط کرت هست و کُنار. گفت: هست باید بگردی. گفتم: بابا می‌دانم، همه جای هرمز را می‌شناسم ارچن نیست بهانه نیاور، آتش آتش است دیگر. چه چوب کنار چه ارچن. قرار است سمما گرم شود که می‌شود. گفت: نمی‌شود. گفتم می‌شود و تا بیشتر کشش بدهد چوب‌ها را آتش زده بودم. گفتم: بگیرش روی شعله‌ها، سمما را آورد روی آن و چند دوری چرخاند بعد آن را پس کشید و گفت: بیا دست بزن، دستم را کشیدم روی پوستِ سمما. سرد بود. گفت: دیدی گرم نمی‌شود و ارچن می‌خواهد. گفتم: از کجا؟ توی این جزیره ارچن نداریم، سرش را برگرداند روبه‌دریا گفت: دریا می‌آورد، گفتم خب دریا می‌آورد حالا تا دریا ارچن بیاورد چه کنیم؟ نمی‌شود بدون این سمما فقط بخوانی؟ ببین این‌همه آدم آمده‌اند توی اسطرلاب و ساعت‌هاست منتظرند تو از میناب بیایی و برایشان بخوانی. فقط بخوان خلیفه؛ یک‌دهان زار چه می‌دانم مشایخ یا دی‌کتو. هر چه می‌خواهی بخوان، فقط بخوان تو را به جدت. گفت: بدون سمما زیر نمی‌آیند. گفتم: خب زیر نیایند مجلس که نیست خلیفه، این یک کار هنری است جدی نیست، بادها زیر نیامدند که نیامدند. همان بالا بمانند قرار نیست که زیر بیاید، قرار است تو بخوانی و این جماعت گوش کنند این‌ها هم که همه آدم‌اند این‌همه راه آمده‌ای برای این‌ها بخوانی نه بادها، خلیفه.
گفت: باشد اما اگر زیر نیامدند پای خودت. گفتم: پای خودم مسئولیت زیر نیامدن با من، حالا بیا اینجا توی این گودال بشین و شروع کن. گفت: توی این گودی؟! این‌ها چیست دورش نوشته؟ گفتم: این یک کار هنری است و این گودی‌ها مثلن نماد و سمبلی است از گور، دستم را دایره‌وار چرخاندم و خودم هم دور زدم. گفتم: توی این اسطرلاب بزرگ که می‌بینی صد و یک گور کنده‌ام و هرکسی که الان اینجاست توی یکی از این گورها خوابیده و کنار هر گور شعری از خیام نوشته‌ام، گفت: کنار گور من چه نوشته؟
یک‌چند به کودکی به استاد شدیم
یک‌چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاک برآمدیم و بر باد شدیم


منتول را محکم‌تر کوبیدم به ته گودال، حالا گودال به‌اندازه دو سر من عمیق شده بود، گفتم: خوب است خلیفه، به‌اندازه‌ای که خواستی گود شده، گفتی به درازای قد باید زمین را بکنم، ببین گمان کنم از قد هم بیشتر است. گفت: خوب است، آفران! آن گوشه را هم صاف کن، گور باید مثل باد صاف باشد،
شروع که کردم به صاف کردن گور گفت: معده‌ام درد می‌کند، می‌شود بروی دو تا قرص امپرازول برایم بیاوری. گفتم: امپرازول وسط این جزیره کجا بود چه فرقت می‌کند بخوری یا نخوری مرده‌ای خلیفه می‌فهمی گفت: اگر نخورم بادها نمی‌روند، فهمیدم دوباره لج کرده، سرم را بالا کردم رو به بادها گفتم: خلیفه معده‌اش درد دارد امپرازول می‌خواهد، نه تکانی نه صدایی، فایده‌ای نداشت بادها فقط خیره بودند به بابایشان. کشان‌کشان خودم را رساندم به لبه‌ی گور. دیدم حمید ملاحسینی گوشه‌ی گودالی نشسته و طبق معمول سوت می‌زند. گفتم حمید می‌توانی بروی گرازوییه دو تا قرص امپرازول برای خلیفه بیاوری؟ گفت: باشد احمد، بپرس قرص‌هایش را کجا می‌گذارد؟ گفتم: خلیفه ملاحسینی می‌گوید قرص‌هایت کجاست؟ گفت: توی تولک آویزانش کرده‌ام به نغار. حمید آوازخوان پرید و رفت: نَغارِن که نَجارِن، کَغارِن که نَغارِن. نَغارِن که ... کو کو کو کاکا ایسُف ...
چرخیدم سمت قبله و شروع کردم به کندن لَحَد، به‌اندازه درازای هیکلش و به گودی حدود بازوی دستانش کندم. آهسته کشیدمش سمت لحد، اول پاهایش را گذاشتم زیر و بعد کم‌کم هلش دادم داخل لحد. سرش جا نشد، دوباره بیرونش آوردم و حساب کردم باید به‌اندازه یک وجب از سمت سرش را بکنم، تمام که شد دوباره بردمش توی لحد، بازهم جایش نشد، دقت کردم، فکر کنم این دفعه هم به‌اندازه یک وجب کم بود، درش آوردم، اول خلیفه را وجب کردم دوازده وجب بود، لحد را اندازه کردم آن‌هم دوازده وجب. عجب پس چرا جا نمی‌شود. لحد را یک وجب دیگر دراز کردم و خلیفه را کشاندم تویش باز جایش نشد انگار باز یک وجب کم بود. بارها و بارها هی می‌کندم و هی خلیفه درازتر می‌شد. کلافه شده بودم خورشید هم از وسط گور تکان نمی‌خورد کله‌ام داغ شده بود داد زدم: مردنت هم باد دارد. آخر چرا من؟ چرا امروز؟ نمی‌شد برای از خاک به باد شدنت جای دیگری، می‌شدی؟ بعله حق با تو بود بادها زیر نیامدند دارم می‌بینم چهارگوشه‌ی قبرت راست ایستاده‌اند نمی‌توانند زیر بیایند حق با تو بود ولی من چه می‌دانستم یک ساعت پیش چه می‌گفتی من که به این چیزها باور ندارم. اهل باد که نیستم، اهل خاکم، اهل کثافت، اهل عقل، نه هوا.
دقیقه‌ای که گذشت از خودم خجالت کشیدم آرام گفتم: ببین خلیفه! جماعت همه آن بالا منتظرند تا تو را خاک کنم. این‌قدر با من لج نکن. مرگ که شوخی نیست بابا. باور کن اگر بمیری این زنده‌ها دعای خیرت می‌کنند. این‌ها همه معطل تواند مردم را زابرا نکن، باشد؟ گفت: امپرازول.
گفتم: تقصیر من نیست، حمید ملاحسینی همیشه همین‌طوری ست لابد با خودش فکر کرده همه‌ی این‌ها شوخی است و باور نکرده تو مرده‌ای. فکر کنم هیچ‌کس باورش نشده، نه این بادها که گوشه‌ی قبرت ایستاده‌اند نه سممای سردت نه لحد تنگ و کوچکی که هر چه می‌کنم دراز نمی‌شود، تو آن‌قدر داری بزرگ و بزرگ‌تر می‌شوی که لحد را باید تا آخر زمین بکنم. تو اصلن نمی‌خواهی بمیری.
ولش کن بابا حوصله داری، منتول را گوشه‌ای گذاشتم و کله‌ی ظهر داغ، خودم را که رساندم ساحل، دیدم تلی از چوب ارچن روی شن‌های داغ دیریا جمع شده. حمید که رسید گفت: تا برسم میناب اووه هزار سال طول کشید، برگشتن گفتن لنج بپ بپ بپ عقیل بار ارچن داشته و می‌رفته زنگبار که توی کوش می افته و غرق میشه، برای همین دیر شد. رفتم مراسم خاک‌سپاری و تسلیت به عقیل دادی‌زاده. گفتم: روحش شاد.
بادها دیگر هیچ‌وقت زیر نمی‌آیند خلیفه.

 

احمد علی کارگران | جزیره هرمز | مرداد 1394

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد