| میدان یادبود |
هیچکس تا حالا به این موضوع اشاره نکرده که از ده تا درخت لور میدان یادبود، یکیاش از سال ۱۹۵۰ میلادی تا الان آرامآرام ناپدید شده است.
این درختان تنومندِ لور یا همان انجیر معابد را سال ۱۹۱۸ میلادی یک زن، با دستهای خودش کاشته است. آنها را به شکل دایره دورتادور هم چیده؛ اما حالا اگر بروید وسط میدان بایستید و درست نگاه کنید میبینید یکیشان کم است یکی که باید در جنوب میدان باشد، ولی نیست.
میگویند این درخت لور تا سال ۱۹۵۰ سر جای خودش بوده است؛ اما از همان سالی که این حادثه رخ داد کمکم و آرامآرام ناپدید شده، البته از زبان بعضیها هم شنیدهام که میگویند از جایش حرکت کرده و رو به سمت دریا رفته است. شاید منظورشان این بوده که آب دریا به سمت درختان لور حرکت کرده و از آنجایی که این لورهای تنومند فاصلهشان تا دریا چندصدمتری بیشتر نیست، به نظر میآید این احتمال به واقعیت نزدیکتر باشد تا حرکت یک درخت به سمت دریا.
اما حدود ۴۰ سال پیش که طوفان بزرگی در هرموز آمد از زبان ناخدایی نابینا شنیدم که هنگام طوفان، در زیر آب، درخت لورِ تنومندی را دیده است که همراه زنی به سمت اقیانوس هند، میرفته است.
باز شبی که با یک ملوان کارکشته در اسکله هرموز صحبت میکردم حکایت جالبی را برایم تعریف کرد، آن موقع ارتباطش را با دیگر شنیدهها، نمیدانستم؛ اما حالا که همهی این روایتها را کنار هم میگذارم به درخت لور میدان یادبود میرسم. ملوان که حالا مدیر یک ناوگان بزرگ دریایی است، میگفت: شبی طوفانی برای نجات یک «دوبه» بحرینی به سمت بندر جاسک حرکت کردیم، هوا مهگرفته بود و پیداکردن دوبه سخت شد، نشانههای «جیپیاس» درست بود، ولی دیدن دوبه در آن هوای مهگرفته کار سختی بود، برای همین از کابین خارج شدم و به سمت پشت کشتی نجات رفتم، دم دمای صبح بود که دیدم از پشت سر کشتی به فاصله چندمتری، زنی از زیر آب تا کمر بیرون آمده و با همان سرعت کشتی، آرام مسیر ما را دنبال میکند، پشت سرش هم درختی با ریشههای هوایی او را همراهی میکرد.
آنچه برایم جالب شد اشارههای متعدد و پراکندهای است که به این درخت از زبان بعضیها شده، بعضیها درخت لور را بهتنهایی و بعضی دیگر همراه با زنی دیدهاند، یکیشان هم دقیق از زنی با موهای سرخ، برایم گفت .
مورد دیگری که یادم آمد این روایت است که یکبار از قول پیرمردی پشت شهری شنیدهاند که وقت ماهیگیری روبروی محله قلعه شاهی، یک شب زمانی که آب خیلی پایین بوده و دریا «اِشکَن گپ» بوده، با چشمهای خودش دیده است که درخت لوری از زیر آب بیرونآمده است.
اما مقصود من از بازگوکردن این روایتها، تحلیل یا اثبات گفتهی کس و یا کسانی نیست که درباره این موضوع حرفی زدهاند، مسئلهای که واقعیت دارد این است که حالا بیشتر از صدسال از این واقعه گذشته است و دیگر هیچ اثری از آن درخت لور نیست. بازگوکردن این داستانها توسط من هم به سبب اهمیت اشارهای است که باید به موضوع اتفاق آن سال داشته باشم.
در ماه مارس ۱۹۱۶میلادی نیروهای انگلیسی همراه با یک کشتی جنگی شامل چهار نفر افسر انگلیسی، سه افسر و بیست درجهدار هندی، به بندرعباس آمدند.
بعدها هنگ احمدشاهی زیر مجموعه پلیس جنوب ایران مشهور به «اس پی آر »تشکیل شد و حدود سیصد نفر از مردان بومی بندر، وارد این لشکر شدند. از زمان حضورشان در بندرعباسی بهجای ژاندارمری شاهنشاهی، موجبات نارضایتی و ناامنی بیشتری برای مردم بندر و کرمان شده بودند طوری که میگویند مردم بندرعباسی بیشترین صدمه را دیدند.
این نارضایتی صبح روزی که خبر قیام رئیسعلی دلواری در دشتستان بوشهر به پادگان رسید مردم بندر عباسی را مصمم کرد تا بر علیه انگلیسیها بشورند. هنوز هم اطلاعات درستی درباره این قیام و مبارزه مردم در برابر انگلیسیها نیست؛ اما آنچه مسلم است صبح روز دوم خرداد ۱۹۱۸ میلادی مردم بندرعباسی بر علیه انگلیسیها قیام کردهاند .
به تعداد کشتههای این نبرد کوتاه، اشارهای نشده است، اما روایت شفاهی وجود دارد که بعدازاین قیام، زنی به نام کهربایی به یاد و خاطره ده مرد شجاعِ نبرد بر علیه انگلیسیها، این درختان لور هندی را کاشته است.
سرانجام در سال ۱۹۲۱ میلادی نیروی «اس پی آر» در بندرعباسی منحل شد، همان سال انگلیسیها با کشتیهایشان از بندر رفتند و آقای سدیدالسلطنه کبابی به همراه میرزا عبدالحسین خان در عمارت کلاهفرنگی به میمنت این پیروزی جشنی بر پا کرد .
اما دوم خرداد سال ۱۹۵۰ روزی است که یکی از درختان لور میدان یادبود کم میشود، چطوری؟ کسی نمیداند، ما درباره اینکه آن زن که بوده و چرا یکی از لورهای میدان یادبود کم شده باید سر نخ را از داستان زنی به نام کهربایی پیدا کنیم.
این طور که از شنیدهها پیداست در بین کشتههای نبرد با نیروهای انگلیسی، پسری «هندی بندری» بوده است که نام مادرش کهربایی بوده و خود کهربایی از هند به بندر آمده است.
سال ۱۹۰۰ میلادی یک کشتی روسی به نام «ژیلیاک» وارد اسکله بندرعباسی میشود. کاپیتان کشتی مردی مو قرمز و قدبلند بوده که خودش را با نام سرگئی معرفی میکند، میگویند (از زبان سدیدالسلطنه کبابی نماینده کنسولگری روسیه در جنوب ایران ) همراهش، دختری بوده با چهرهای سبز تیره و موهایی سرخ، تقریبن دهساله. کشتی ژیلیاک که از بندرعباسی میرود، دختر تحویل یکی از تجار حیدرآبادی شهر میشود. همان جا در خانه مرد هندی بزرگ میشود و به سبب موهای سرخرنگش نامش را کهربایی گذاشته بودند.
دیگر چیز زیادی از داستان این زن نمیدانیم مگر آنکه بعد از کشتهشدن پسرش در نبرد نافرجام، میخواهد بهرسم هندیهای ساکن بندرعباسی پسرش را در خور «گورسوزان» به آتش بسپارد و خاکسترش را به دریا بریزد که شورای ملّیون اجازه این کار را به او نمیدهد، زن به اعتراض، جسد پسرش را جدایِ از دیگر کشتهها، در جایی دورتر دفن میکند و به یاد هر جان فدای آن روز، یک درخت میکارد.
دو نکته میماند که باید به آن اشاره کنم که بیارتباط به واقعه نیست، یکی آنکه کهربایی تخم درخت لور را درسینه جسد پسرش گذاشته بود، پس بیسبب نیست که لورِ ناپدید شده، همان پسر باشد.
دوم آنکه داستانی از زبان کهربایی هست که موقع دفن پسرش برای تشییعکنندگان گفته است، تکهای از داستان را اینجا میآورم:
... هر روز جسدهای سروته شدهی مردان را پایین میآوردند و پای درخت لور دفن میکردند، هر شب ضجهی مادری یا زنی بود که دور درخت لور میپیچید و با مردن هر مردی، زنی دیگر به دستهی مویهکنان اضافه میشد، آنها آنقدر مردان مرده از درخت پایین کشیدند که دیگر جایی برای دفن کردن مردان، دور آن درخت لور نبود. تا آنکه یک شب که دیگر هیچ مردی در شهر نمانده بود، همه زنان و دختران شهر تصمیم گرفتند درخت لور را بسوزانند، از درخت لورِ سوخته، تنها شاخههایش، تنهاش و آن ریشههای هوایی خشکش برجا ماند. صدسال بعد، این درخت برگی داد و از آن سال به بعد، لورِ سوخته، تنها یک برگ در سال میدهد، مردم شهر کالیوکات هند، شبِ پیش از روزی که لور، برگ بدهد دور آن جمع میشوند و منتظر میمانند تا بهمحض چیدن برگ، آن را نصف کنند نیمی برای مسلمانان و نیمه دیگرش برای کافران، نام آن درخت را درخت شهادت گذاشته بودند.
پنجاه سال بعد یعنی سال ۱۹۵۰ آمنه کهربایی میرود میدان یادبود بندرعباسی از بین ده تا درخت لوری که کاشته بود درخت لور پسرش را بر میدارد و با هم به سمت دریا میروند کجا؟ نمیدانیم.
احمد علی کارگران
بندرگامبرون
پینوشت: درخت شهادت در هندوستان که ابن بطوطه هم به آن اشاره کرده است، سالهاست در دریاهای جنوب سرگردان است به همراه زنی که آخرین زن داغدار یست که جنازه فرزندش را در ریشههای این درخت دفن کرده است.
دو چیز رسمن" جری پولاک" را به فنا داد ، یک کتاب و یک آلبوم موزیک .
سال پنجاه و شش شاپور غلامرضا پهلوی به همراه هیئتی از دوستان و نزدیکانش به مناسبت ورود کشتی میکلانژ عازم بندرعباس می شوند بعد از یک روز اقامت در میکلانژ به پیشنهاد فرح دیبا با یک کشتی نظامی وارد جزیره هرموز می شوند آنموقع اسکله هرموز سمت قلعه بود و خانه جری پولاک اینجایی که الان اسکله هست . عصر همان روز همه جمع می شوند ساحل روبروی خانه جری که الان لنگرگاه است ، ساحلی ماسه ای با شیبی ملایم روبه غروب دریا .
ادامه مطلب ...از بین تمام گزینه های محتملی که برای مرگ هاشمی رفسنجایی بود ،کمتر کسی فکر می کرد در آب بمیرد اما این را پیرمردی در هرموز پیش از این می دانست .( نکته جالب اینجاست که هاشمی در کتاب خاطراتش به حادثه طوفان هرموز اشاره کرده ) بهتر بگویم پسینی که رفتم با آن پیرمرد نابینا در مورد طوفان سال شصت گفتگو کنم چیزهایی گفت پراکنده و نامفهوم ، بین یاد آوری خاطراتش گفت :ها آن زیر هوا روشن بود خیلی ها بودند یکی از همان بزرگان امشو " هوُو کوچِک " غرق اش می کند . فکر کردم هذیان است خب البته این نوع از عوض بدل شدن فضا در احوالات پیرمردهای جنوب که اهل آب و دریا هستند موضوعی عادی است . ادامه مطلب ...
"فرآیند "یا "برآیند"
از بین جمعیت زیادی که آن شب برای اجرا های هنری ، نمایش فیلم ، داستان و شعر خوانی به کمپ فرش هرموز آمده بودند تعداد کمی شان برای بحث و نقد نظری ماندند آنهایی هم که ماندند تعدادشان کم و کمتر شد، دور آتش نشستیم و تا صبح با هم گفتگو کردیم . ادامه مطلب ...
" غلک " عادت عجیب و ویژه ای داشت ، وقتی تف می کرد آب دهانش را توی کف دستش می انداخت بعد دستش را به دیوار می کشید و بهم می مالید تا خشک شود بلافاصله هم می گفت: "آب آدم نبایدبه خاک بچسبد ، خاک خاطر خواهش می شود".
دوستی من و "غلک" هم به خاطر همین خاطر خواهی اش بود بعد از عاشق شدنش "غلک" یک جورایی رمانتیک شد و دنیایش هم کم کم عوض شد ،عصر ها از دریا که بر می گشت می آمد ساعت ها سر کوچه می نشست و با نگاه غمگینی چلیم را روشن می کرد و دود می فرستاد به هوا، وقتی هم که فهمید من خط خوبی دارم با هم بیشتر دوستی کردیم من نامه ها را برایش می نوشتم و کنار هر نامه هم یک نقاشی با خودکار چهار رنگی میکشیدم که غلک برایم از راس الخیمه آورده بود . یادم هست یکبار ازم خواست بجای قلب و تیر و چهره نیم رخ یک دختر ، یک دسته ماهی بکشم که توی دریا گم شده اند تقاضای عجیبی بود گفتم: ماهی بلدم بکشم ولی گم شدنشان را ، راستش نمی دانم چطوری بکشم ! گفت : زکی ، ماهی که توی دریا گم نمی شود ! دریا توی ماهی گم می شود !
گفتم : چه شاعرانه غلک ، تو باید هنرمند می شدی نه قاچاقچی .
ولی کار غلک بیشتر از چهار تا طرح و نقاشی روی کاغذ برایم کیف داشت ، این شد که بجای شاعر شدن غلک ،من شدم قاچاقچی !
شب آخر قرار بود گوسفند بزنیم ببریم خصب ، دم غروب آمد در خانه گفت : نامه را نوشتی گفتم : بله آمادست ،گفت: با ماهی ها دیگه ؟ گفتم: بله ایندفعه طلال کشیدم برات ، یک دسته ماهی طلال به رنگ طلایی ،طوری حلقه زده اند دور هم انگار گردبندی هستند برای "هوری" . نامه را که دید برق از چشمانش بیرون زد گفت وسایلت را جمع کن بپر تا بریم . من هم مثل همیشه تنها وسیله ای که دوست داشتم همراهم روی دریا ببرم یک واکمن سونی بود با یک نوار کاست که رویش نوشته بودم "گلچین 68 " .
پریدم پشت موتور "کاوازاکی" سرخِ غلک و رفتیم محله چهار باغ ، غلک نرسیده به کوچه " هوری " موتور را خاموش کرد و گفت فرمان را بگیر بعد رفت پشت پنجره توی کوچه و نامه را انداخت داخل . آهسته گفتم گنوغ اگه نامه را برادرش دید چه ؟ نشست پشت موتور سوویچ را چرخاند وبلند گفت : "طلال اَدون کجا اشنو بکن ، طلال نه هر ماهین ، طلال محشر اکن "
حالا سه روز تمام است که دور جزیره هرموز تا لارک را می چرخیم سه شب است که دم غروب تا کله ی سحر روی قایق داریم دهل می زنیم ، شب اول گفتم یحتمل تنها جایی که ممکن است جسد بالا بیاید سمت چاه تلمبه پشت هرموز است وجب به وجب را گشتیم فقط چند تا گوسفند باد کرده بود و یکی هم نیمه جان پیدا کردیم، همانجا "بَپ غلک "سرش را برید تا زبان بسته تلف نشود لاشه را هم توی ساحل معدن ول کرد گفت یکی می آید دنبالش ، لاشه صاحب دارد. شب بعد رفتیم لارک ، اگر از سلامَه تا چاه تلمبَه هرموز یک خط بکشی ،خط راست ، همان مسیریست که یحتمل جسد اگر بالا بیاید یا میرود ساحل لارک یا هرموز زیر محیط زیست . گشتیم خیلی هم گشتیم آنجا هم نبود . دهل زن ها هر شب می زدند تا شاید صدای دهل هایشان غلک را از ته دریا بالا بیاورد ، شب سوم "بپ غلک" خیلی کلافه بود ، دهل زن ها گفتند: تا تخته نباشد ما دهل نمی زنیم . دیدم بپ غلک گُر گرفت رفت هوا ،گفتم :خالو تو بشین کاریت نباشه . شب بود که سر قایق را چرخاندیم و رفتیم سمت هرموز ساحل مورونه ، از اسکله پیاده شدم ، ده دقیقه ای نشد با یک تخته بنگ رسیدم دوباره توی قایق ، گفتم بیا این هم تخته . بار بزن ولی دهل هم بزن تا صبح دهل بزن . تا صبح دهل زدند تا خود صبح ولی غلک بالا نیامد .
بعد از محله چهار باغ و تحویل نامه در خانه "هوری" یکراست رفتیم خواجه عطا جفت موتور 150 بستیم و قایق را انداختیم توی آب ، بارِ رفت، مال قاسم افغانی بود 20 تاگوسفند و یکی تالی جزیرتی . گوسفند ها را که بار زدیم ، رفتیم پشت هرموز روبروی سنگ غراب موتورها را خاموش کردیم ،منتظر ماندیم تا همه ی قایق ها آمدند دوازده تا قایق شدیم بعد همه باهم گازش را گرفتیم از بین کوه دو پستان که رد شدیم با خیال راحت رفتیم سمت خصب نه شرطه ای بود و نه مامور . پیش از طلوع رسیدیم خصب . گوسفندها را خالی کردیم . هوا داشت گرم می شد و روز بالا آمده بود قرار شد برگشت سیگار "ماربارو" بزنیم یک کارتن هم وینستون مخصوص برای "بپ غلک" که مصرف دود یکسالش می شد. پیش از ظهر بود که" غلک "گفت : تو بمان توی قایق من می رم زودی برمی گردم ،گفتم: غلک من دست تنها چطو سیگارها را بار بزنم گفت : عطر برای هوری واجب تر است سیگار دود می شود می رود هوا ، عطر هوا می شود می رود توی دودمان آدم !
تشتکم پرید . حالا واقعن من قاچاقچی بودم و غلک هنرمند .
غروب نشد که تنهایی به هر زحمتی کارتن ها را بار زدم . غلک هم برگشت با یک شیشه عطر" فِتنَه" . سرش را باز کرد گفت : بیا بو کن بزار بره توی دودمانت تا هوا نشدی .
هوا که تاریک شد حرکت کردیم غلک دسته گاز را تا ته چرخاند من هم رفتم سینه قایق طناب را سفت گرفتم . قایق افتاد روی اسکی ، دریا هم خواهر . تا از مرز عمان رد شویم خیالمان از شرطه ها راحت بود باد خنک هم توی صورتم بود ، حال خوبی بود برای رویا کردنِ من . از توی جیب شلوار کردی ام ، چراغ قوه را در آورم رو به جلو دو تا پشت سر هم چراغ دادم با همان دست دکمه واگمن را فشار دادم آهنگ اول شروع شد "ام کلثوم" بود "بعید عَنک بعید عَنک " همین طور جلو رفتیم من و غلک و ام کلثوم ، تا آهنگ رسید به این جا " غَلبنی غَلبنی غَلبنی " . کیف آهنگ اینجا بود با آن صدای سوزناک ام کلثوم . سرم را چرخاندم سمت آسمان، هوا تاریک تاریک بود یکهو از بغل گوشم یک نور سفید کوچک رد شد با صدای اینجوری" ویژگ" بعد ویژگ بعدی، هی نور پشت نور از جلو آمدند و به ترتیب خوشایندی از دو طرف سرم رد می شدند ، بعد نوار کاست صدای خالی هوا داد و آهنگ علی میرشکال شروع شد :
بدور خانه دلبر کشوم آه از دل سردوم حلالت ناکنوم امشو و هر شو تا دم مرگوم
آخ آخ آخ اینجا آهنگ رفت بالا "عَلَم سَیری علم سیری علم سیری " باسنم را با این آهنگ هماهنگ کردم و داد زدم غلک ببین .علی میرشکال خواند : "الا یا مرحبا بش "، و بی حرکت شدم عین خود غلک توی عروسی . گفتم :" مه هم بلدم سیاه نَکَره" . و با صدای بلند همراه آهنگ توی هوا داد زدم "و بهلِش و بالقَمر " . استوووپ
سه تا نور دیگر رد شد اینبار هر سه تا از سمت راست بود یکهو سر قایق با سرعت خورد روی آب . طناب از دستم ول شد واگمن افتاد کف قایق با علی میرشکال با هم افتادند .رویم را که برگرداندم دیدم غلک سرش آرام روی پدال افتاد انگار یکهو خوابش ببرد حالا قایق وسط آب بی حرکت بود ، پریدم سمت غلک سرش را بالا گرفتم که دیدم رطوبتی کف دستم خزید دست کردم زیر بغلش که بلندش کنم دستم خورد به شیشه ی عطر فتنه، تکه تکه شده بود رویش را برگرداندم سمت خودم گفتم :غلک غلک ، صدای خر خر از سینه اش بیرون زد ، توی هوا بوی خون و عطر فتنه پیچید ، دستم را کشیدم روی گردنش، دیدم از زیر شاهرگ گردنش خون بیرون می پرد ، یکجا هم توی دنده اش یکی دیگر هم وسط جناق سینه اش . هر سه تادرست و کاری . تیر رد شده بود طوری که یک لحظه نوری از پشت وسط سینه غلک بیرون زد نمی دانم شاید هم نور هوری بود نمی دانم ،غلک را توی بغل کشیدم خزیدم کف قایق ، گلف رسید همینطور چند بار چرخید و دور آخر با سرعت پیچید سمت موتور ، کارتن های سیگار چپه شد روی سر ما ، قایق برگشت ، افتادیم توی آب . چند لحظه ای همه جا سیاه شد شنیدم یکی از بالای آب گفت : بزن بزن ، رفتم پایین تر ، داشتم دنبال غلک می گشتم با سرعت چرخیدم چپ راست پایین ، نبود . نفسم داشت تمام می شد چشمم دوباره سیاهی رفت آخرین کلمه ای که گفتم : غلک .غلک . بلند ، خیلی بلند و تمام .
چشم هایم را باز کردم دیدم از روبرویم انگار یک درخت برعکس افتاده باشد توی آب ،تنه اش زیر آب و ریشه هایش بیرون زده بود توی هوا ، از سر تا ته شاخه هاش هم پر تخم بود ، تخم طلال، از بالا هم دسته ی ماهی بود که می پرید پایین . عین باران طلالی که برعکس ببارد .
احمد علی کارگران
جزیره هرموز 1386
"مَحزُلال"
مَحزُلال وقتی این داستان را نشانم داد چند روز سکوت کرد و با هیچکس حرفی نزد ، می گفتند با چوبی خشک و تراشیده دور لاشه ی گاو سفیدش می چرخد ، سرش را بالا می گیرد و به آسمان نگاه می کند سه روز تمام نه خوابید و نه حرفی زد .باخودم گفتم چه غلطی کردم از چشمش این داستان را کشیدم بیرون . راستش بعد از دیدن این داستان بود که فهمیدم چرا اسمش "مَحزُلال" است ، آنشب برای اولین بار بود که چشمم صاف افتاده بود توی نگاهش ، چشمهایش واقعن زلال بود و به هر حرفی که می زد ایمان داشت به هر کاری که می کرد . به هر قدمی که بر می داشت .
عادت داشت نیمه شب از سمت نخلستان یا گاهی وقت ها از سمت کوهستان ،یکهو بیاید سمت خانه ی "چَربه ی مارم ". در هم نمی زد با صدای بلند می گفت : "یالله خَبرِن ". یک شبی که هوا سرد بود و من کنار " چرنوبیل " تنها نشسته بودم صدایش از سمت کوه آمد : "یاللله خبرن ". گفتم :بیا تو خَبَرن ،خیلی هم خَبرن ! با سرعت و نفس نفس زنان آمد کنار آتش "چرنوبیل" نشست، بقچه اش را گذاشت کنار من و گفت: حالا وقت شِن . گفتم: وقت چه؟! گفت : "هیله بالا " ، امشوُ بالا بودند . گفتم : این وقت شب از کجا می آیی ؟ گفت :" تَنگ دَر زرد" .گفتم : خب گفت : راستش از سر شب توی گوشم صدای دهل و "کیکنگ "می آمد حتم کردم "هیله بالا"ست رفتم بالا، نبودند . گفتم : خب دوباره می آیند محمد، گفت: نه فکر نکنم "کارگرون ". نبودند. بیا خوب ببین اگر باور نداری . ناگهان بی اختیار از جایم بلند شدم و راه افتادم به سمتش ، صدا از توی چشمهای "مَحزُلال" می آمد دنبال صدا را گرفتم و رفتم تا کم کم رسیدم بالا ، از دور دیدمشان چند صد نفری بودند به اندازه یک قبیله ، همه شان هم قد بلند و لاغر عین نقاشی هایی که تا حالا کشیده بودم بلند و استخوانی و چقدر زیبا ، جرات نزدیک شدن نداشتم از دور محو تماشای شان شدم انگار عروسی داشتند دیدم بساط دیگ و پلو هم راه انداخته اند یکطرف" لوتی ها" می زدند و می رقصیدند یکطرف دیگر دیگ ها را روی آتش گذاشته بودند . شلوغ و پر سر و صدا. سرم را چرخاندم ، دیدم طرف دیگری که بساط دیگ بود گاوی را آوردند تا برای شام سر ببرند. نمی دانم چرا قاطی می دیدم سرش گاو بود هیکلش آدم یا نه هیکلش گاو بود و سرش آدم . فاصله ام خیلی دور بود و هر چه زل زدم متوجه نشدم هوا هم که تاریک بود دقیق تر شدم دیدم هیکلش گاو بود بله گاو بود عین گاو سفیدی که توی خانه "مَحزُلال" دیده بودم. مطمئن بودم خودش است سرم را بیشتر بالا گرفتم گاو را سر بریدند تکه تکه کردند و انداختند توی دیگ .چرخیدم سمت لوتی ها که یکی شان با صدای بلند صدا زد بیا بفرما تعارف نکن تو هم دعوتی ، بلند شدم و با ترس آهسته از کوه سرازیر شدم رفتم پایین ، چند نفر آمدند به استقبالم ، نزدیک تر که شدند قدشان هم بلند تر شد باریک و کشیده و عجیب زلال ، عین شیشه ، دستم را گرفتند و با احترام رفتیم سمت مجلس . ساکت گوشه ای نشستم و نگاهم را بردم سمت یکی شان که انگار بزرگشان است ریش سفید و شفافی داشت عین ریشه های درخت لور ، قدش کمی بلند تر از بقیه بود ، تا نگاهش کردم گفت : مهمانمان خسته است زود شام بیاورید به سرعتی سفره انداختند و همه نشستیم دور آن . یکی یکی سینی های بزرگ را آوردند، یکی را هم که انگار کمی بزرگتر از بقیه بود سمت من آوردند ، با احترام سینی را گرفتم و گذاشتم پایین . دیدم توی سینی یک ران راسته گاو است . دست کردم گوشه استخوان ران را گرفتم و قبل از خوردن گفتم :" باسم الله " که ناگهان هیچ چیز نبود تنها توی دست های من استخوان ران گاوی مانده بود .
با ترس استخوان را پرت کردم سمت "مَحزُلال" گفتم : چی بود ؟ کجا رفتند ؟ "مَحزُلال" دست کرد توی بقچه اش استخوان را در آورد گفت : این را می گویی ؟ گفتم : چطور ممکنه ! گفت : "کارگرون" امروز گاوم را کشتم ، همه ی استخوان های دَرَنگ و مچ و کله و دست هایش بود غیر از این یکی ، ران اش ، به جایش چوب تراشیده ای،گذاشته بودند .
احمد علی کارگران
مرداد 1400
+ محزلال : محمد زلال
چرنوبیل : شومینه دست ساز خانه مارم
تنگ در زرد : تنگه گنجشک زرد
لوتی : نوازندگان دوره گرد
ژن معیوب
داستان از این قرار است عقیل زنگ زد گفت: شب "داستان خوانی" دارم می خواهم تو هم باشی ، گفتم: عقیل هستم . قرار شد همه قبل از اجرا بیایند خانه ما و چند شب را باهم تمرین کنیم من عقیل ،داوود ،رضا، فرح، فاطمه و بهنام.
برای اجرای برنامه اینطور قرار گذاشتیم که هر کدام مان یک داستان بخوانیم و بعد راجع به یک موضوع گپ بزنیم .داستان من در مورد یک گروهبان روسی بود که به میدان عملیات جنگی می رود،پایش روی مین گیر می کند .... داستان را خودم نوشتم ! نمیدانم چرا این را نه به عقیل و نه بقیه دوستان گفتم شاید نوعی پنهان کاری مثبت بود.
ادامه مطلب ..."گربه های درخت طهماسبی"
طهماسبی مردی بود بلند قامت ، چهارشانه، خوش تیپ با چهره ای روشن ، طهماسبی با مادرش توی یکی از کوچه های محله ی ما زندگی می کردند ، داخل یک چادر کهنه و رنگ و رو رفته ، پشت خانه ی ممد یزدی .
طهماسبی هر روز صبح زود، ژیلت مخصوص و باکلاس خودش را بر می داشت می آمد جلو آینه زنگ زده که با گچ به دیوار چسبانده بود ، ریش اش را از ته سه تیغ می کرد بعد با گوشه ی بیژامه سفید رنگ و پاره اش ، خمیر ریش را از صورتش پاک میکرد. برنامه روزانه اش هم این بود که می آمد می ایستاد سر همان کوچه و منتظر می ماند تا ،کسی از آنجا رد بشود، هر رهگذری را که می دید اگر مرد بود سلام می داد و اگر زن یا دختری بود کف دست هایش را به هم می مالید و برایش سوت می زد این عادت روزانه و همیشگی طهماسبی بود . از بس خوشتیپ بود اسمش را گذاشته بودیم "فردین "، تا بهش می گفتیم فردین عین گربه ای ملوس سرش را می چرخاند و با ناز و ادا با دهانش سوتی ممتد میزند( فقط همین موقع بود که برای مردها سوت می زد) . گاهی هم می شد که ما برای تماشای سوت زدن طهماسبی میرفتیم می نشستیم روبه روی همان کوچه تا مسخره اش کنیم اما طهماسبی دیسیپلین خاصی داشت، بازنشسته ژاندارمری بود و خوب می فهمید اقتدار و ابهت نظامی چیست ، محکم و با صلابت به سمت ما می آمد چنان خشمگین که همه ما از ترس پا به فرار می گذاشتیم. ادامه مطلب ...
بیش از یکماه است که اینجا در نزدیکی "سنگ مرغان " مثل انسان های بدوی زندگی کرده ایم هر روز بعد از اتمام کار عین قبیله ای نخستین ، همه بر می گشتیم به روستایمان و دور آتش می نشستیم . حدود یکسال است که گروهی به جمع رویدادهای هرموز اضافه شده ، اسمشان را گذاشته ایم گروه "شگفت انگیزان " . پر انرژی و پای کار هستند همه کارهای سخت به عهده اینهاست . بعد از یکهفته فهمیدم این گروه همه شان به یک چیز علاقه ای عجیب دارند و انگار برایشان حکم انرژی زا را دارد به هردوستی که از بندر می آمد می گفتم بی زحمت یک بسته با خودش بیاورد . این گروه چهارده نفره همه به طرز غریبی عاشق خوردن "کافی میکس "بودند . حتی یکیشان کافی میکس را خشک می خورد ! هم عجیب بودند هم فوق العاده ،کاری .
غروب پیش از اتمام اولین فرش خاکی در هرموز است بعد از ماه ها برنامه ریزی و کار مداوم به آخرین لحظه و آخرین مشت از خاک رسیده ایم. همه زحمت کشیده اند . همه سخت کار کرده اند. و حالا باید انتخاب کنیم چه کسی آخرین مشت خاک را بریزد به اتفاق ، همه موافقت کردیم که این فرد باید از بین گروه شگفت انگیزان باشد و همه یکصدا گفتیم : پیمان
"پیمان بخشی" آخرین مشت خاک را بر روی زمین هرموز ریخت به نمایندگی از بچه های گروه شگفت انگیزان که مدیوم همه شان هستم که اگر نبودند چه دوستانی کم داشتم برای گذراندن عمر باقی .
ادامه مطلب ...