......[      AhmadAli    Kargaran        ]......

......[ AhmadAli Kargaran ]......

Artist .environmental art & site spesific installation .Born in Gambroon city. Iran.
......[      AhmadAli    Kargaran        ]......

......[ AhmadAli Kargaran ]......

Artist .environmental art & site spesific installation .Born in Gambroon city. Iran.

"مَحزُلال"

"مَحزُلال"

مَحزُلال  وقتی این داستان را نشانم داد چند روز سکوت کرد و با هیچکس حرفی نزد ، می گفتند با چوبی خشک و تراشیده دور لاشه ی  گاو سفیدش  می چرخد ،  سرش را بالا می گیرد و به آسمان نگاه می کند سه روز تمام  نه خوابید  و نه حرفی زد .باخودم گفتم چه غلطی کردم از چشمش  این داستان را کشیدم بیرون . راستش بعد از دیدن  این داستان بود که فهمیدم چرا اسمش  "مَحزُلال"  است ، آنشب برای اولین بار بود که چشمم صاف افتاده بود توی نگاهش   ، چشمهایش واقعن زلال بود و به هر حرفی که می زد ایمان داشت به هر کاری که می کرد . به هر قدمی که بر می داشت .

عادت داشت  نیمه شب از سمت نخلستان یا گاهی وقت ها از سمت کوهستان ،یکهو بیاید سمت خانه ی  "چَربه ی مارم ". در هم نمی زد با صدای بلند می گفت : "یالله خَبرِن ". یک شبی که هوا سرد بود و من کنار " چرنوبیل " تنها نشسته بودم صدایش از سمت کوه آمد : "یاللله خبرن ". گفتم :بیا تو خَبَرن ،خیلی هم خَبرن ! با سرعت و نفس نفس زنان  آمد کنار آتش "چرنوبیل" نشست،  بقچه اش را گذاشت کنار من و گفت:  حالا وقت شِن . گفتم:  وقت چه؟!   گفت : "هیله بالا " ، امشوُ بالا بودند . گفتم : این وقت شب از کجا می آیی ؟ گفت :" تَنگ دَر زرد" .گفتم : خب  گفت :  راستش از سر شب توی گوشم صدای دهل و "کیکنگ "می آمد حتم کردم  "هیله بالا"ست رفتم بالا، نبودند . گفتم : خب دوباره می آیند محمد، گفت:  نه فکر نکنم "کارگرون ". نبودند. بیا خوب  ببین اگر باور نداری . ناگهان بی اختیار از جایم  بلند شدم و راه افتادم  به سمتش ، صدا از توی چشمهای "مَحزُلال"  می آمد دنبال صدا  را گرفتم و رفتم تا کم کم  رسیدم بالا ، از دور  دیدمشان چند صد نفری بودند به اندازه  یک قبیله  ،  همه شان هم قد بلند و لاغر عین نقاشی هایی که تا حالا کشیده بودم  بلند و استخوانی و چقدر زیبا ، جرات نزدیک شدن نداشتم  از دور  محو تماشای شان  شدم انگار عروسی داشتند دیدم  بساط دیگ و پلو هم راه انداخته اند یکطرف" لوتی ها" می زدند و می رقصیدند یکطرف دیگر دیگ ها  را روی آتش  گذاشته بودند . شلوغ و پر سر و صدا. سرم را چرخاندم ، دیدم طرف دیگری که بساط دیگ  بود گاوی را آوردند تا برای شام سر ببرند. نمی دانم چرا قاطی می دیدم سرش گاو بود هیکلش آدم یا نه هیکلش گاو بود و سرش آدم . فاصله ام خیلی دور بود و هر چه زل زدم متوجه نشدم هوا هم که تاریک بود دقیق تر شدم دیدم هیکلش گاو بود بله گاو بود عین گاو سفیدی که توی خانه  "مَحزُلال"  دیده بودم. مطمئن بودم خودش است  سرم را بیشتر بالا گرفتم گاو را سر بریدند  تکه تکه کردند  و انداختند توی دیگ .چرخیدم سمت لوتی ها  که یکی شان با صدای بلند  صدا زد  بیا  بفرما تعارف نکن  تو هم دعوتی ، بلند شدم  و با ترس آهسته از کوه سرازیر شدم رفتم پایین ، چند نفر آمدند  به استقبالم ،  نزدیک تر که شدند قدشان هم  بلند تر شد  باریک و کشیده و عجیب زلال ، عین شیشه  ، دستم را گرفتند و با احترام رفتیم سمت مجلس . ساکت گوشه ای نشستم و نگاهم را بردم سمت یکی شان که انگار بزرگشان است ریش سفید و شفافی داشت عین ریشه های درخت لور  ، قدش کمی بلند تر از بقیه  بود ، تا نگاهش کردم گفت : مهمانمان خسته است زود شام بیاورید به سرعتی سفره انداختند و همه نشستیم دور آن . یکی یکی سینی های بزرگ را آوردند، یکی را هم که انگار  کمی بزرگتر از بقیه  بود سمت من آوردند ، با احترام سینی را گرفتم و گذاشتم پایین . دیدم توی سینی یک ران راسته گاو است . دست کردم گوشه استخوان ران را گرفتم و قبل از خوردن گفتم :" باسم الله "   که ناگهان هیچ چیز نبود تنها توی دست های من استخوان ران گاوی مانده بود .

با ترس استخوان را پرت کردم سمت "مَحزُلال" گفتم :  چی بود ؟ کجا رفتند ؟ "مَحزُلال" دست کرد توی بقچه اش استخوان را در آورد گفت : این را می گویی ؟ گفتم : چطور ممکنه ! گفت : "کارگرون" امروز گاوم را کشتم ، همه ی استخوان های دَرَنگ و مچ و کله و دست هایش بود غیر از این یکی ، ران اش  ، به جایش چوب تراشیده ای،گذاشته بودند .

احمد علی کارگران

مرداد 1400

+ محزلال : محمد زلال

چرنوبیل : شومینه دست ساز خانه مارم

تنگ در زرد : تنگه گنجشک زرد

لوتی : نوازندگان دوره گرد