تیرماه 1381 است ، فرح امینی که نقاش است و معلم نقاشی جایی در نزدیکی های میدان قدس نمایشگاهی گذاشته از نقاشی هایش که درباره ابراهیم منصفی است .
قرار شد اصغر ، ابرام و سعید همراه با طیبه و ارمیا ، اول بیایند دفتر "طرح نو" پیش من و حسن . "طرح نو "آن سالها پاتق و قرار همه دوستان هنرمندم بود . عصر که همه آمدند پیاده رفتیم آن سمت میدان برای دیدن نمایشگاه . وارد که شدیم دیدیم فضا کمی سنگین است علی امینی هم هست و چند دوست دیگر هم همینطور . بعد از دیدن تابلوها همگی رفتیم دور میزی که وسط نمایشگاه بود نشستیم ، از قبل خودمان را آماده کرده بودیم که درباره این نمایشگاه کلی بحث راه بیاندازیم ، آخر این اولین نمایشگاه انفرادی فرح امینی بود و موضوعش هم داغ و جنجالی ( ابراهیم منصفی که چند سال پیش مرده بود و هنوز تعصبات دوستدارانش زیاد بود و حکومت هم اجازه بزرگداشتش را نمی داد و خلاصه کلی حرف ). دیدیم کسی سمت ما نمی آید ما هم که با خودمان بحثی نداشتیم میخواستیم یقه ی نقاش را بگیریم . چند دقیقه ای ساکت نشستیم که ارمیا دست کرد وسط میز ، پشت یک سبد گل بزرگ ،روزنامه ای را کشید سمت خودش ، اصغر ناگهان روزنامه را از توی دست ارمیا قاپید . با صدای بلند گفت : اووو "غُراب سنگی ".
آنروز با کلی انرژی آمده بودیم که درباره نمایشگاه گپ بزنیم ولی غُراب پیش دستی کرده بود و نقدش را در روزنامه "بارز" چاپ کرده بود نقدی که به نظر می رسید حال و حوصله برای بحث ما را پرانده است . با فرح امینی عکسی به یادگاری گرفتیم و بعد ابرام چرخی در نمایشگاه زد آهسته رفت سمت تابلویی که ابراهیم منصفی چیزی در دستش داشت و با صدای بلند و سوزناکی گفت : "آخَه اِبرام کجا سیب اِیشَستَه "!
حالا تیر ماه 1401 است درست بیست سال گذشته . روز افتتاحیه نمایشگاه نقاشی های عیسا جنگانی ست و همه ی ما کنار تابلویی ایستاده ایم که عیسی از ابراهیم منصفی کشیده است ( منصفی ایستاده جلو معبد هندو ها و اینبار هم در دستانش چیزی هست ) عکاس می گوید همه بگید سیب . که ابرام دوباره با صدای بلند و سوزناک می گوید : "آخَه اِبرام کجا سیب اِیشَستَه "
می گویم ابرام داستانش را بگو . می گوید خودت بگو
یکسالی از مرگ منصفی گذشته بود که من پرتره ای از منصفی کشیدم به اندازه صد در هفتاد ، پس زمینه ها و چهره خود منصفی را با ایربراش سیاه و سفید کار کردم و با تخیل خودم در دستان منصفی سیبی قرمز گذاشتم. گروه "تی تووک" آنموقع داشت "دو پای آویزان" را اجرا می کرد ابرام و حمید و سایبانی آمدند در خانه ما سه راه برق تا بوم های تبلیغاتی نمایش را ببرند ، به ابرام گفتم : این نقاشی منصفی را دوست دارم تو ببری تقدیم کنی به حسن کرمی ، آنروزها ابراهیم پشت کوهی و سعید آرمات گاه گداری سری به حسن کرمی میزدند کرمی هم خیلی روی خوش نداشت ، راستش از بس راجب تلخی اش گفته بودند جرات نداشتم خودم بروم و تابلو را بهش بدهم ، خلاصه ابرام تابلو را برداشته و بود و رفته بود خیابان دادگستری همان جایی که حسن کرمی آن سالها عریضه می نوشت ، گفته بود این را یکی از دوستان نقاش من برای شما کشیده آقای کرمی . کرمی هم عینکش را کمی جابجا کرده بود و تابلو را خوب برانداز کرده بود رو به ابرام با همان تلخی گفته بود : این دیگه چه نوع نقاشی ست ؟ بعد رویش را برگردانده بود دستش را با اکراه از سمت تابلو توی هوا چرخانده بود و گفته بود: این دوست شما اصلن نقاشی بلد نیست! نقاشی باید کمی ریشه در واقعیت هم داشته باشه؟ ابرام اگه سیب داشت که زندگی ش اینطوری نمی شد .ابراهیم پشت کوهی گفته بود نه این دوست ما تخیل کرده و این سیب را خودش گذاشته توی دستان ابرام. که حسن با خشم و عصبانیت گفته بود : "آخَه اِبرام کجا سیب اِیشَستَه"