+ پیرمرد پنبهزن خسته و عرقریز آهسته آمد و نشست. صدای استخوانهای درهم رفتهاش وقت نشستن بلند بود. ظهر شده بود و شلوار خیس و عرق کردهاش کمی از تماس فقراتاش با تو را دشوار کرده بود. سرش را که بالا گرفت و چشماناش را بست انتهای مهرههای گردناش سفت چسبید به تو، حالا بهترین زمان بود برای غارت حافظهاش، همیشه از مهرههای گردن سرعت دادهها بیشتر است: رسوایی! رسوایی! چطور؟ مگر زنش یائسه نبود این بچه دارد میآید و حرف و نگاههای مردم یزد.
پاز
حافظهی پیرمرد جلوتر نمیرفت. چند دقیقهای گذشت هنوز روی پاز بود، حوصلهات سر رفت چرا جلو نمیرفت. باز هم صبر کردی، حافظهی پیرمرد لج کرده بود. اینجا بود که برای اولین بار بعد از سالها قاعده ات را عوض کردی، شروع کردی به فرستادن کمی از ذخیرههای آن مرد لهستانی به حافظهی پیرمرد البته از طریق مهرههای پایینی گردنش.
سرش را آهسته به جلو خم کرد و تو میدیدی که داشت گلوی نوزاد یکروزهاش را پر از پنبههای زرد میکرد تا برای همیشه لای انبوهی از پنبههای انبار بماند. و هر روز صلات ظهر بعدِ وضو بیاید توی انبار کنار کپهی پنبهها، که بوی عجیبی میدادند بنشیند و با تار پنبهزنیاش یک ساعت زینگزینگ بنوازد و اشک بریزد.
× سالن آگوستیک بود و تو هیچوقت نمیدانستی این همه آدم هر شب آن تو چه میکنند. آن شب پراگ بارانی بود و جماعت زیادی آمده بودند، دستی تو را برداشت و تا انتهای سالن انتظار دو پای چپات را روی زمین کشید. وقتی اینطور میشود کمی از خاطرات تهماندهی سالهای اول شروع میکنند به بالا آمدن، تا به نزدیکیهای دستههای پشتی هم میرسند مثل حالا، که حافظه مردی که پیچهایت را میبست و برای اطمینان از درستی کارش نشست رویت و با فشار تمام وزناش را به تو داد و تو برای اول بار شروع کردی به غارت حافظهاش و کِیف آنکه شئ خورنده و موجودی هستی.
صدای جیغ در سالن و آنهمه سکوت جمعیت و نور کمی که از انتهای سالن میآمد باعث شد فکر کنی که خب بالاخره فهمیدم اینجا چه خبر است.
منتهاالیه سمت چپ سالن دو ردیف بعد از ردیف اول مردی چاق خم شد و لم داد رویت، حواساش به زن جوان بغل دستیاش بود. به محض نشستن به یک طرف لمیده بود و رسیدنت به استخوان خاسره سخت بود.
مُشتی گوشت پف کرده و برآمده که هرگونه نزدیکی به رشتههای نخاع را ناممکن میکرد. پس صبر کردی تا زمختیات که همیشه کارساز است و آدمها را ولو میکند به کمکات بیاید. داشتی سعیات را میکردی که سکوت سالن همراه با نفسهای جمعیت پرید، پیانو در D minor راخمانینف کنسرت پیانو شماره سه، به محض شروع دیگر مرد چاق را فراموش کردی. انگار تمام پایهها و نیمتنهات شروع به باز شدن کرده باشند. همینطور میبلعیدی تمام بلعیدنات تا قطعهی « finale alla brave» به سرعت پیش رفت، و این اول بار بود.
راخمانینف توی دستهی افقی درست وسط نقطه تقارنات گیر کرد.
× دو طرفِ اتاق دو سرباز، خشک ایستاده بودند. پشت سرشان چهار طرف اتاق تا سقف کاشیهای سفیدی بود که زنگ زده بودند و لکههای زرد رنگشان تا پایین لکه انداخته بود.
هوا سرد بود و سرباز سمت راست جرات میکرد دستهایش را به نوبت توی جیبهایش کند. در که باز شد دوباره خشکاش زد. زنی با دست و سر هل خورد وسط اتاق و پشت سرش مافوق داخل شد.
زن را بلند کرد و به سرعت نشاندش روی قسمت چوبی تو، سر زن محکم به دستهی سمت راست خورد و سینههایش چسبید به سطح صاف چوبی. فهمیدی که رسیدن به مهرههای ستون فقرات بین این همه گوشت و پستانهایش ممکن نیست، باید حداقل فاصله را با عصبهای پشتاش داشته باشی تا بتوانی خاطراتشان را بمکی و با این حالتی که زن داشت نمیشد.
گفتی کافیست لحظهای بچرخد. آنقدر لاغر هست که همان یک لحظه برای مکیدن کافی باشد. اما مافوق با فشار دستش سینههای زن را محکم چسبانیده بود رویت، زن نفسهایش تند شد. دست راستاش را محکم به پایه چپات گرفته بود و دهاناش نزدیک دستهی پشتی داشت بخار گرمش را میچسباند بهت.
نفسها که تندتر شدند رطوبت روی دسته غلیظتر شد. آنقدر نمناک شدند که شروع کردند آرام روان شدن به سمت پایین. و تو ناگهان حس کردی لای این بخار گرم و لزج خاطراتاند که خیس شدهاند پس همه را تا انتها بالا کشیدی.
بخار دهان زن که تمام شد مافوق آمد نشست. تا کمر خم شد به سمت پایین، تا بند پوتینهایش را ببندد و این فوقالعادهترین حالت برای تو بود. انتهای استخوان کمر آخرین مهره و تخلیه، آخریناش را که کشیدی فهمیدی دو ساعت پیش متحدین شکست خوردهاند. مرد آرام باسناش را عقب کشید و تهماندهی منیاش آغشته به لکهای خون روی تو افتاد.
×پس نوشت: اشیا به جهان اضافه میشوند، اشیا خاطرات ما را با خود دارند، یک شئ میتواند هزاران انسان را در خود پنهان کند.
احمد علی کارگران
عکس: Paul Albert Leitner / صندلی در شهر یزد